سخنرانی فاطمه جوکار، زندانی سیاسی دههی شصت و خانوادهی جانسپرده.
موضع سخنرانی: «کودکان زندان»
این جستار به پیشنهاد کانون زندانیان سیاسی ایران در تبعید نوشته شد و در برنامهی ویژهی بیست و هشتمین سالگرد کشتار زندانیان سیاسی ارائه شد که از سوی کانون در ۱۷ سپتامبر ۲۰۱۶ در استکهلم برگزار گردید.
با درود به جانباختگان و مبارزان راه آزادی
و با سپاس فراوان از برگزارکنندهگان این برنامه که من را دعوت کردند.
خانم دکتر نورایمان قهاری روانشناس و محقق میگوید: سرکوب گسترده و خونین دههی شصت جامعۀ ایران را در ترس و خاموشی فرو برد و تمام جنبههای «عادی» زندگی انسانی، از همزیستی گروههای مختلف مردم گرفته تا شالوده و هستۀ زندگی خانوادگی را عمیقا آشفته ساخت. برخی محققین از تاثیرات سرکوب سیاسی بعنوان نشانی ماندگار بر روی حیات روحی جان بدربردگان و فرزندان آنان نام میبرند و این ماندگاریِ اثرات سرکوب بر روان را به شمارههای خالکوبی شده بر روی پوست قربانیان اردوگاههای مرگی مانند آشویتس تشبیه میکنند.
صحبت امروز من به تاثیرات سرکوب روی فرزندان زندانیان سیاسی که در دههی شصت در ایران در زندان بوده و یا در زندان جان باختند، اختصاص دارد؛ تم اصلی صحبتهای امروز من به کودکان زندان مربوط میشود.
همه میدانیم که کودکان از لحظه جنینی تا زمانی که به دنیا میآیند و رشد میکنند، به چه شرایطی نیاز دارند تا مادر و جنین و بعد مادر و کودک ازمحیطی سالم و تغذیه مناسب برخوردار باشند. تا هر دوی آنها بتوانند درکنار هم زندگی خوب و آرامی داشته باشند.
به اتفاق مروری میکنیم به شرایط زندان و زنانی که در زندان حامله بودند و دوران بارداری را در زندان گذراندند، و همچنین کودکانی که همراه با مادرانشان دستگیر شدند و به زندان آورده شدند.
آیا شرایط مناسب برای رشد جنین و مادر یا مادرو فرزند در زندان وجود داشت؟ آیا از طرف مسئولان زندان سعی و تلاشی میشد که شرایط آنان بهتر شود؟ فراموش نکنیم که ما زندانی بودیم و نه فرزندانمان.
من در این بحث سعی خواهم کرد که با ذکر موارد عینی، موقعیت کودکان زندانی و وضعیت کودکانی که پدر و مادرشان و یا یکی از آنها در زندان بوده و یا اعدام شدند، را به تصویر بکشم.
در بهمن پنجاه و هفت انقلابی صورت گرفت و همه آرزو داشتند که زندگی و شرایط بهتری و جامعهای آزاد، که در آن آزادی نهادینه شده باشد، داشته باشند. ولی حاکمان جدید، دستاوردهای انقلاب و آزادیهایی را که مردم در پی انقلاب به دست آوردند، از آنها بازستاندند و به سرکوب جامعه، به ویژه زنان و مردان جوان و پرشوری که برای احقاق حقوق از دست رفتهی مردم به خیابانها آمده بودند، پرداختند. در کشاکش میان مردم و هیئت حاکمهی جدید، عوامل حکومت با چو و چماق و تفنگ وحشیانه به مردم حمله کردند و دهها هزار تن از اعضا و هواداران سازمانها و احزاب سیاسی را دستگیر، شکنجه و با بیرحمی وصف ناشدنی، آنها را کشتند.
شرایط زندان بسیارغیرانسانی و ناسالم و سراسر رعب و وحشت بود. در زندان، جدای از شکنجه و آزارهای بدنی و روانی و اعمال بیخوابی به زندانی، شرایط به لحاظ بهداشتی و غذائی نیز، در سطح بسیار نازل و بدی قرار داشت. به این مشکلات، باید کمبود هوای سالم و نور کافی نیز اضافه کرد. زنان حامله و کودکانی که با مادرانشان دستگیر شده بودند نیز باید در چنین فضای غیرانسانی که عاری از هرگونه امکانات اولیه برای رشد جنین و کودک بود، بسر میبردند.
تصور کنید، زنی را که جنینی سه چهار ماهه در شکم دارد، دستگیر و او را به وحشیانهترین شکل ممکن تحت شکنجههای جسمی و روانی قرار میدهند. او تمام فکر و تلاشاش این است که چگونه مقاومت کند و از فرزند و آرماناش حفاظت کند. او ترس این دارد که اگر بگوید حامله است، با زدن ضربات به شکماش، به جنیناش آسیب برسانند. اگر نگوید که حامله است، ممکن است آنقدر او را شکنجه کنند که در این صورت نیز، باز هم به جنین او آسیب میرسانند. این بدان معنی نبود که اگر زنی که حامله است، به آنها میگفت حامله است، دیگر او را شکنجه نمیکردند. برای مادر هیچ راه گریزی جز تن در دادن به آن شرایط غیرانسانی و طاقت فرسا نمیماند. او در این وضعیت، در تمام مدت، علاوه بر تحمل شکنجهی جسمی و روانی متداول در زندان، باید با فشارهای روحی، نگرانی از آسیب رسانی به فرزندش نیز دست و پنچه نرم میکرد. او نه تنها در مقابل ارزشهای فکری و انسانیاش باید مقاومت میکرد، باید از آسیب رسانی به جنینی که در شکم داشت، نیز حفاظت میکرد. آسیبهائی که هم قابل روئیت هستند و هم قابل روئیت نیستند. دردآورتر از همه آن است که در دههی شصت در تمامی دوران بازجوئی وحتی دوران زندان از کودکان به عنوان اهرم افشار بر مادر استفاده میشد. این نیز فشار روانی بر مادر و تاثیر آن بر او را دو چندان میکرد و کودکی را که همراه مادرش در زندان بودند، به ستوه میآورد.
هربار مادری را که جنین در شکم دارد، برای بازجوئی و شکنجه صدا میکنند، دلهره و نگرانی از دست دادن جنیناش، او را بشدت دچار مشکل روحی روانی میکند. او را در مقابل فشارهائی که به او میآورند، شکنندهتر میکنند. این فکر که دوباره به کف پاهایش کابل میزنند، این فکر که او را دوباره قپانی میکنند، سراسر وجودش را در بر میگیرد و تأثیر مخرب خود را بر جنین باقی میگذارد.
حبس مادران در سلولهای انفرادی که هوا به سختی در آنها گردش دارد و تنفس به سختی در آنها انجام میگیرد و امکانات غدای و بهداشتی به مراتب بدتری دارند، و امکان رفتن به دستشوئی در آنها بسیار محدودتر است، برای جنین و کودکان خردسال عوارض جسمی و روحی عمیقی به دنبال دارد که در زندگی آیندهی آنها به اشکال مختلف بروز میکند.
در زندان زنان وکیل آباد مشهد که من هم در آن دوران، در آن زندان بودم، مادران زیادی با فرزندانشان زندگی میکردند. تعداد ما به پنجاه نفر میرسید. بیستوپنج تا سی کودک در سنین مختلف در این زندان، همراه مادرانشان زندانی بودند. شرایط محیطی و زیستی آنها دقیقا همانی بود که برای مادرانشان و بزرگترها بود؛ همان غذا، همان فضا، همان امکانات، همان مقدار هواخوری.
سطح بهداشت بسیار پائین بود و ما و فرزندانمان میباید در کنار زندانیان عادی، با دستشوئی و حمام مشترک در یک بند زندگی میکردیم که به بوی سیگار، بوی عرق بدن و بوی سمهایی که هفتهای یک یا دوبار در بند میپاشیدند، آلوده بود. به خاطر گرما و آلودگی هوا، بند پر از مگس بود. گاهی، سم پاشی را بدون توجه به آثار مخرب آن بر کودکان و خود ما، در فضای بستهی بند، بدون باز کردن درها و یا خارج کردن زندانیها از بند، صورت میگرفت. این وضعیت، به سلامتی کودکان آسیب جدی میرساند. آثار آن، به صورت آسم و الرژی در جنین و کودکانمان که اکنون 33-34 ساله هستند، خود را نشان داده است. وضع زنان حامله، به نسبت موقعیتی که داشتند، بسیار بدتر بود. جدای از فشارهای جسمی و روانی و مشکلات محیطی و زیستی که در آن بسر میبردند، به هنگام درد زایمان با اذیت و آزار و محدودیتهائی که زندانبانان ایجاد میکردند، مواجه بودند. زندانبانان بعد از آنکه بارها به آنها اطلاع داده میشد، اقدام به انتقال زنان حامله به بیمارستان میکردند.
من را که در هنگام دستگیری چهارماهه حامله بودم، بعد از ساعتهای تلاش و صحبت دوستان همبندم با نگهبانان، به همراه دو مامور مرد در قسمت عقب یک وانت نشاندند و به بیمارستان بردند. راه بسیار طولانی و ناهمواری بود. وانت به هنگام حرکت، تکانهای شدید میخورد و من با هرتکان، به این سو و آنسو پرتاب میشدم که دردهای شدیدی در من ایجاد میکرد. برای اینکه درد را تا حدودی قابل تحمل کنم، ناچار شدم در کف وانت بنشینم، پاهایم را دراز کنم و دو طرف وانت را با دستهای بگیرم.
در بیمارستان، من را معاینه نکردند و به شرایط و وضعیتام توجهی نکردند. مجبورم کردند با صدماتی که در اثر شکنجه دیده بودم و راه رفتن را برایم دشوار کرده بود، راه بروم. میگفتند که هنوز موقع زایمانام نشده است. به دنبال التماسهای من و این که درد دیگر برای قابل تحمل نبود، مرا به اتاق زایمان بردند. فرزندم بعد از اینکه به دنیا آمد، در اثر وضعیت که در دوران زایمان و درد پیش از آن برایم بوجود آمد، به شدت کبود شده بود و صدائی از او بر نمیخواست. این وضعیت، شرایط روحی من را به شدت وخیمتر کرد. او مانند نوزادان دیگر که به هنگام خارج شدن از شکم مادر، گریه میکنند، گریه نکرد. لحظات بسیار سختی برایم بود. کسی از نزدیکانام بر بالینم نبود. همسرم، پدر دخترم را چهار پیش از زایمان من، اعدام کردند. فشار روحی سنگینی به من وارد شده بود. در نهایت، با تلاش ماما، دخترم شروع به نفس کشیدن و گریه کرد. من را تحت نظر دو ماموری که من را به بیمارستان آورده بودند، به اتاق کشیک زایمان فرستادند. بعد از آن، من را برای چند ساعتی به اتاقی در بیمارستان فرستادند. دو مامور زندان، تمام وقت در اتاق همراه من بودند و من بنابرشرایطی که در ایران حاکم است، نمیتوانستم در حضور آنها به دخترم سعیده شیر بدهم. حضور آنها در اتاق مانع آرامش و استراحت من شد. همان روز من را به زندان برگرداندند.
جنین در زندان، از همان ابتدا در شرایطی غیرعادی رشد میکند و درشرایط غیرعادی و نامناسب بدنیا میآید و در یک شرایط بسیار بدتر و غیرطبیعیتر در زندان بزرگ میشود. دوران نوزادی و کودکی جنین، نه در محیطی امن و پر از مهر ومحبت و آرامش، بلکه در مکانی که هر ساعت و هر روز آن، پر از ترس و دلهره و نگرانی بود، سپری میشد. ازدیاد جمعیت در بند، فضائی مملو از همهمه و شلوغی بوجود آورده بود و هوای بند به شدت آلوده و گاه تا سطح مسموم کنندهای میرسید و تنفس را برای کودکان دشوار میکرد. حتی بعد از این دوران، دوران پس از زندان و زندگی جدید در خارج از زندان، برای کودکی که در زندان به دنیا آمده و چند سال از عمرش را در زندان گذرانده است، بجز چهار دیوار زندان و فضای آن که در ذهن او باقی مانده است، چیز دیگری را نمیشناسد، دشوارتر خواهد بود. کودکی که در زندان متولد و بزرگ شده و یا کودکی که همراه با والدیناش دستگیر و در زندان بسر برده است، به محض ورود به محیط جدید، تفاوت آن را با محیط قبلیاش سریعا تشخیص میدهد. او به خوبی تفاوت زندان و بیرون زندان را با حسهای پنچگانهاش لمس میکند و میداند که انگار دو دنیای متفاوت از هم وجود دارند و او باید خود را با این دو دنیا متفاوت از هم تطبیق دهد. تصور کنید که او چگونه باید، این تضادها را هضم کند و خود را با آنها تطبیق دهد.
برخی از کودکانی که در زندان وکیل آباد مشهد بودند، در دورانی که در زندان بودند، به بیرون از زندان در رفت و آمد بودند. آنها، زندگی بیرون از زندان را هم تجربه میکردند. میدانستند که محیطی که آنها در آن زندگی میکنند، بسیار متفاوت از محیطی است که گاهی به آن رفت و آمد میکردند. آنها میدیدند که در بیرون از زندان، خانهای هست که در آن زنی با مردی زندگی میکند. آن مرد «اسم» دارد و کسی او را «برادر» صدا نمیکند. او مهربان است و کسی را نمیزند. آنها با هم زندگی می کنند، با هم غذا میخورند، در خانه درکنار هم هستند و با هم نشست و برخواست دارند و میخوابند. میبینند که کسی از دیدن آن مرد وحشت نمیکند و دنبال چادرش نمیگردد. همهی اینها، سئوالاتی در ذهن کودک ایجاد میکنند که تا زمانی که دوران کودکیاش را در زندان سپری میکنند، پاسخی برای آن نمییابد. همهی این اتفاقات، در ذهن کودک پیچیدگیهای خاصی بوجود میآورد که به صورت یک تصویر دوگانه در تمام دوران بزرگسالیاش، همراه او خواهد بود.
میانگین سن کودکانی که در دههی شصت همراه والدینشان در زندان بودند، چنانچه اگر نوزادانی را که در زندان متولد شدند، از این آمار جدا کنیم، یک تا سیزده سال بود. هرکدام از آنها، سرنوشتی مخصوص به خود داشتند و رفتار هرکدام از آنها از نظر روحی و جسمی متفاوت بود؛ دختربچهی سه سالهای، پدرش را از دست داده بود، پسربچهی چهار سالهای شماری از اعضای خانوادهاش از جمله پدر، عمو و خالهاش را از او گرفته بودند. دختر دوازده سالهای که مادر، خواهر و برادرهایش را برای همیشه از کنارش برده بودند، در بند بیتابانه و سرگردان به این سوی و آنسو میرفت. او در کنار خواهرش و خالههایش که در همان بند با او بودند، زندگی میکند
در بازداشتگاه کوهسنگی که بودم، صدای دختر بچهی ٣-۴ سالهای را شنیدم که در راهرو به این سو و آنسو میدوید. صدای دویدن او و شیرین زبانیاش برایم در آن فضای رعب و وحشت، همچون ترانهای بود که به من آرامش میبخشید. نامش «سحر» بود. او را همراه با مادرش، برای آخرین دیدار با پدر، از زندان به بازداشتگاه کوهسنگی آورده بودند. میتوانستم تصورکنم که به هنگام دیدن پدر، چگونه عاشقانه خود را به آغوش او میاندازد. او بدون شک نمیدانست که این دیدار، آخرین دیدار با پدر است و دیگر هرگز قادر نخواهد بود خود را به آغوش او بیاندازد و طعم آغوش ونوازشهای پدر را به چشد. اسفندماه همان سال(شصت)، کاظم محمودزاده، پدر سحر را از او گرفتند و او را همراه با عدهای از یارانش به خوجه اعدام سپردند. در سرمای اسفند، قلب گرم پدر سحر برای همیشه از تپیدن ایستاد و به سردی گرائید.
دربندی که من بودم، در حدود پنجاه نفر بودیم. علاوه بر ما، ٢۵-٣٠ کودک نیر در کنار مادرانشان با همان امکانات محدود زندگی میکردند. دربند ما، تختها سه طبقه بودند. هر تختی را به یک مادر و فرزندش داده بودند. مادران از طبقهی بالا برای وسایلشان استفاده میکردند و از طبقهی دوم و سوم، برای خوابیدن. مادری در بند ما بود که سه فرزندش همراه او در زندان بودند و با او روی همان یک تخت میخوابیدند.
در بند ما در زندان وکیل آباد، پسر بچهی پنج سالهای بود به نام «مهدی». او با مادرش در بند زندگی میکرد. او کودکی بسیار ساکت، آرام و گوشهگیر بود و با کسی صحبت نمیکرد. مانند سایر بچهها در بند جوش و خروش نداشت. روزی از مادرش در مورد او پرسیدم. مادر گفت که پدر او را دو ماه پیش اعدام کرده بودند. او فهمیده بود و از آن به بعد، آرام و گوشهگیر شده بود و با کسی صحبت نمیکرد.
دختر بچهی چهار سالهای در بند ما بود که همراه مادرش، عمه و بچههای خردسال عمهاش در زندان بسر میبرد. او بچهی ناآرامی بود و بدون دلیل جیغ میکشید، پرخاش میکرد و بهانه میگرفت. او مدام گریه میکرد. او را همراه پدرو مادرش دستگیر کرده بودند. پدر، عمو، عمه و مادربزرگ او را اعدام کرده بودند. او شاید به درستی به اتفاقاتی که در پیرامونش رخ میداد، آگاه نبود، اما به طور یقینن، از حرفها و رفتار بزرگترها و شرایطی که در زندان بود، مسائلی را، به ویژه در بارهی پدرش حس میکرد و چون نمیتوانست آنها را به زبان بیاورد، به شدت بیتابی میکرد و آنرا به صورت داد و فریاد، پرخاشگری و گریه بروز میداد. شرایطی که در آن به سر میبردیم نیز، در رفتار این کودک و کودکان دیگری که در بند با ما بودند، بیتاثیر نبود.
نباید فراموش کنیم که مادر این کودک، در شرایطی، به ویژه به لحاظ روحی-روانی که در آن بسر میبرد، روحیه و توانی لازم را نداشت که بتواند دخترش را در مقابل صدماتی که به او وارد میشد، محافظت کند.
کودک سه ساله دیگری را به خاطر میآورم که پدرش را اعدام کردند. او همیشه در زندان بود و هیچوقت به بیرون از زندان نرفت. خانوادهی مادر او در سلماس زندگی میکردند که صدها کیلومتر با مشهد فاصله داشت. آوردن و بردن این بچه و حتی ملاقات با او و مادرش در زندان، برایشان بسیار سخت بود. او بیش از حد به مادرش وابسته و خجالتی و گوشهگیر بود. او با بچههای دیگر بند بازی نمیکرد.
پسربچهای بعد از دو سال برای اولین بار به خارج از زندان، به نزد خالهاش رفت. در بدو ورود به منزل، توجهاش به ظرف پراز میوهای که روی میزگذاشته بودند، جلب میشود. از اطرافیانش سئوال میکند که اینها چیستند؟ به او میگویند که اینها میوه هستند. سپس میپرسد، میوه چیه؟ خالهاش که از این سئوال او به شدت منقلب شذه بود و بغض گلویش را گرفته بود، با چشمانی پر از اشک، به او میگوید میوه را میخورند. خوب است. تو هم باید بخوری که قوی و زود بزرگ بشی. او بعد از برگشت به زندان، به دنبال میوه میگشت، اما پیدا نمی کند.
روزی را بخاطر دارم که برای تنبیه بند ما، عدهای را به یک بند و عدهای را به قرنطینه بردند. عدهای را نیز به سلوهای تاریک و نمناک بردند. پنج نفر ما را به یکی از این سلولها بردند. در آنجا هواخوری نداشتیم و آزادانه نمیتوانستیم به دستشویی برویم. سه بار در روز، در سلول را برای رفتن به دستشویی باز میکردند. دخترم همراهام بود. او را گاهی به خالههایش میسپردم تا او را بیرون ببرند و او بتواند کمی بازی کند و هوا بخورد. مدتی بعد از آنکه به سلول منتقل شده بودیم، یکی از هم سلولیهای ما را بنام مادر شایسته برای اعدام از سلول بردند. او مادری بود شصت ساله. همان زمان، یکی دیگر از همسلولیهای ما را برای بازجوئی به بازداشتگاه کوهسنگی منتقل کردند. سه نفر در سلول مانده بودیم. یک روز، آخوندی بنام «حسینی» به سلول ما آمد. او تهدیدمان کرد و گفت: اگر آدم نشوید، شما را نیز اعدام میکنم تا برای همیشه ساکت شوید. «دیدید که ما از مادر شصت ساله هم نمیگذریم و او را اعدام کردیم.» سپس با تمسخر گفت:« شما را تیرباران نمیکنیم که سرخ باشید و شقایق شوید. با چند مترطناب خلاصتان میکنیم.» او، همهی اینها را با صدای بلند و با خشم در حضور دخترم که دو سال داشت، میگفت. دخترم نمیفهمید که آن آخوند چه میگوید، اما حالت او و صدای بلند و خشمگین او را که در ما، اضطراب و وحشت ایجاد کرده بود، می دید و حس میکرد.
بعد از چند روز عدهای از ما را به بند جدید منتقل کردند. من و دخترم را به سلول انفرادی دیگری بردند. وقتی در آهنی سلول را بستند و فقل آنرا انداختند. با سرو صدای در آهنی و قفل آن، دخترم به وحشت افتاد و در حالی که گریه میکرد با دستهای کوچکش به در سلول میکوبید و فریاد میکشید: «باز باز باز .» دخترم از نگهبانان میخواست که در سلول را باز کنند.
مدتی بعد، درسلول باز شد و برایمان غذا آوردند. دخترم از خوردن غذا امتناع کرد و همچنان متشنج بود و گریه میکرد. بعد از مدتی توانستم به او چند قاشق غذا بدهم و او را کمی آرام کنم. فضای کوچک سلول و تنهایمان در آن، او را عصبی کرده و به وحشت انداخته بود. چارهای نداشتم جر اینکه او را برای مدت کوتاهی هم که شده از آن فضا خارج کنم و به بیرون از زندان بفرستم. به زندانبانان گفته بودم به خانوادهام اطلاع دهند برای بردن دخترم بیایند. خانوادهام آمدند. دخترم نمیخواست از من جدا شود. دستهایش را دور کردنام حلقه کرده بود و به نگهبان که برای بردن او آمده بود، نگاه نمیکرد. او را بلاخره راضی کردم که با نگهبان برود. پیش از رفتناش، به خاطر اینکه بشدت ترسیده بود، غذائی را که به او داده بودم، به طور کامل بالا آورد.
حدود چهار ماه ملاقات ممنوع شدم و همچنان در سلول انفرادی بودم و از دیدن فرزندم محروم بودم. به مناسبت بیستو دو بهمن، در سلولها را باز کردند و زنهای را از سلولهای انفرادی بیرون آوردند و به بند عمومی فرستادند. ملاقاتها را بعد از چهار ماه برقرار کردند. دراولین ملاقاتی که بعد از چهار ماه داشتم، دخترم را همراه با وسایلاش از دریچه کوچک زندان به داخل دادند. او با دیدن این دریچه کوچک وبا عبور ازآن، دوباره بیقرار شد و به گریه افتاد. فضای زندان دوباره در ذهن این بچه، زنده شد. او به شدت ترسیده بود و با من نیز غریبگی میکرد. رفته رفته با کمک دوستانم و با نشان دادن عکسهای درون یک کتاب کودکان، تلاش کردیم او را آرام کنیم. به ناگاه در میان هق هق گریههایش، در حالی که بغضاش را قورت میداد، برای نخستین بار لب به صحبت گشود و گفت: «ا این چیه؟ این چیه؟ در آن لحظه، انگار دنیا را به من دادند. برای لحظاتی از شادمانی، فضای بستهی زندان و تمام سختیهای آنرا فراموش کردم.
دختر دوازده سالهای بنام مریم در بند ما بود که با مادرش، خواهر و زن برادرش دستگیر شده بود. همیشه در کنار مادرش بود و با کسی صحبت نمیکرد. او معمولاً نگران و مضطرب بود و به آغوش مادرش پناه میبرد. دو روزی بود که مادرش را به سپاه کوهسنگی برده بودند. موقع هواخوری، او را دیدیم که در حیاط زندان با بچههای دیگر بند، به بازی والیبال مشغول بود. این تغییر روحیه، نشان مثبتی در رفتار او بود. در حالی که مشغول بازی بود، او و خواهرش را از بلندگو صدا کردند که به نگهبانی بروند. به آنها گفته بودند که مادر و برادرشان را اعدام کردهاند. بعد از آنکه از نگهبانی برگشتند، مریم کمی مات و مبهوت به اطراف خود نگاهی کرد و بدون حتی یک کلام، به بازیاش ادامه داد. تو گوئی که او منتظر چنین روزی بود و برای همین نیز هرگز از مادرش جدا نمیشد. وقتی خبر اعدام را میشنود، به یقیین به خود گفته است که تمام شد. اتفاقی که نمیباید بیافتد، افتاد. روزی که انتظارش را میکشید و آرزو میکرد که هرگر فرا نرسد، فرا رسیده بود. مادر شایسته، مادر مریم و برادرش احمدرضا شایسته را در یک شب همراه با مریم صدالااشرافی بعد از انتقال به بازداشتگاه کوهسنگی، اعدام کردند. یکی از خواهران مریم را در شهریور شصت و برادر او را در سال شصتویک در زندان اوین اعدام کرده بودند. مریم برای تحمل این همه درد و از دست دادن عزیزانش، به بازی پناه آورده بود. با از دست دادن مادرش، دیگر کسی را نداشت که به آغوشاش پناه به برد.
بهاره، که در دههی شصت ده سال در زندان جمهوری اسلامی بوده است، در صحبتهایش در فیلم شاهدان چشمبندزده، ساختهی کانون زندانیان سیاسی ایران(در تبعید) به برخی از سرگرمیها و بازیهای کودکان زندان، اشاره میکند. او میگوید، در یکی از روزهای بهاری، یکی از کودکانی که همراه مادرش در زندان با آنها بود، با یک تیله و یک قوطی خالی شیرخشک مشغول بازی بود. او تیله را به طرف قوطی پرت میکرد. هرگاه که تیله به داخل قوطی نمیرفت، با خشم به آن میگفت:« تو باید بروی انفرادی . » او درست همان چیزی را به تیله میگفت که بازجو بارها به مادرش گفته بود.
آذر آلکنعان، در بخشی از شهادتاش در مقابل کمیسیون حقیقتیاب که ایران تریبونال در ژوئن دوهزار و دوازده در لندن برگزار کرد، میگوید:« در سلول با اسفنجی که با آن ظرفها را میشستیم، برای دخترم یک عروسک درست کردم. یک روز که من و یکی از دخترها که هوادار اتحادیه کمونیستها بود، با هم صحبت میکردیم، ناگهان متوجه شدیم که دخترم چشمبندی به عروسک اسفنجیاش بسته و او را کتک میزند. به او میگفت: «بگو خبیث، بگو خبیث.» دقیقاً صحبتهای هاشمی، وقتی که من را میزد، را برای عروسک اش تکرار میکرد. او را بغل کردم و به او گفتم: «نه مامان، نه، این کار را نکن.»
آذر در بخش دیگری از شهادتاش میگوید: «از بچه به صورت اهرم فشاری برای اعترافگیری و شکنجههای شدید روحی استفاده میشد. از لحظهای که وارد زندان سپاه شدم، شکنجهام شروع شد. دستها و پاهایم را بستند و با کابل زدند. در این فاصله، صدای گریهی دخترم میآمد. دخترم نینا تازه به حرف آمده بود. یازده ماهه بود و فقط میتوانست «آره»، «نه» و «مامان» بگوید. بازجو به من گفت: «ببین دخترت گریه میکند.» مسایلات را بگو. بگو کجا میرفتی. من میدانم که به سر قرار میرفتی.»
دخترم گریه میکرد و آنها میزدند. دخترم میگفت: «مامان نه، مامان نه.» دخترم بغل بازجو بود. کسی که میزد بازجوی من نبود. بعداً فهمیدم کسی که دخترم بغلاش بود، بازجوی اصلی من بود. اسم او هاشمی بود. در اثر شکنجه بیهوش شدم. من را به سلول انفرادی بردند. وقتی بیدار شدم، دخترم بالای سرم بود. موهایم را نوازش میکرد. احساس کردم زیرم خیس است و به دستشویی احتیاج دارم. به سختی بلند شدم. فاصلهی سلول تا دستشویی کوتاه بود. نزدیک دستشویی که رسیدم، دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، چند پاسدار مرد و زن بالای سرم بودند.
در تمام بازجوییها دخترم همراه من بود نه پول داشتم و نه لباسی و جرات نداشتم از غذای زندان به دخترم نینا بدهم چون پر از کافور بود. او خیلی ضعیف و لاغر شده بود او ناراحتی قلبی داشت .شیر نمیدادند و من هم پول نداشتم برایش شیر بخرم .در زندان خیلی غذا نمیخورد. ...به بازجو گفتم دخترم شیر میخواهد غذای اینجا را نمیخورد و بسیار لاغر شده. او بیماری قلبی دارد وبرای او به شیر احتیاج دارم. درجواب گفت که دخترت هم مانند خودت است ما فردا همین مشکل را با او خواهیم داشت اگر می دانستی که بچهات به زندان خواهد افتاد و به شیر نیاز خواهد داشت چرا به زندان آمدی؟ به او گفتم که من به زندان نیامدم، تو مرا به زندان آوردی. من زندانی تو هستم اما دختر من زندانی تو نیست»
تهمینه گشتاسبی، در شهادتاش در مقابل کمیسیون حقیقتیاب میگوید:« وقتی کمیته مشترک بودم بچه سه سالهای را در کمیته مشترک با مادرش در یک سلول قرار داده بودند. پاهای مادرش را شلاق زده بودند و خونآلود بود و به سختی راه میرفت. هنگام راه رفتن، این بچه به مادرش میگفت:"دستت را روی شانه من بگذار و حرکت کن." او از مادرش میپرسید که چرا پاهایش خونآلود است؟ مادر به او میگفت که از پله افتاده است. او از آن به بعد به مادرش توصیه میکرد که وقتی راه میرود، جلوی پایش را نگاه کند.» این بچه شاهد پانسمان و تراشیدن خونهای خشک شده پاهای مادرش بود. نام این بچه روزبه است و اکنون در اروپا زندگی میکند.
تهمینه در صحبتهایش در فیلم شاهدان چشمبندزده، میگوید: «پسربچهای که جنسیت خودش را فراموش کرده بود، همیشه فکر میکرد که خودش از جنس مرد نیست. او مردها را فقط به شکل بازجو و نگهبان میشناخت. وقتی مردی وارد بند میشد، گریه میکرد و میگفت به من هم چادر بدین سرم کنم. او آنقدر گریه و زاری کرد تا اینکه مادرش مجبور شد برای او چادری بدوزد.» او احساس میکرد که لخت است و خودش را باید به پوشاند.
تهمینه در جای دیگری از شهادتاش در مقابل کمیسیون حقیقتیاب، میگوید:«من با اینکه نماز نمیخواندم ولی برای مدتی دربند نمازخوانها بودم .در آن بند، ٧-٨ بچه کوچک داشتیم. موقع نماز آنها را مجبور میکردند که یک ساعت ساکت باشند. این بچهها نمیفهمیدند نماز چیست و چرا باید ساکت باشند. بچهها بغل مادرهایشان کز میکردند. یک روز بچهها را جمع کردم و برایشان یک طناب به یک جعبه خالی میوه بستم. بچهها با این جعبه بازی و شادی میکردند. مرا به خاطر این کار تنبیه کردند . »
منصوره باشکندی، که ده سال در دههی شصت در زندان جمهوی اسلامی بوده است، در صحبتهایش در شاهدان چشمبنده زده، میگوید:«... یک عده بچهها که در زندان به دنیا آمده بودند، از فضای بیرون چیزی نمیدانستند. تنها چیزهائی که یاد میگرفتند، مربوط به داخل زندان بود و با واژههای که آشنا میشدند، خاله بود که فکر میکردند همهی زنانی در آنجا هستند، خالههای آنها هستند و همهی مردها، «برادران فنی» هستند. هرموقع یک مرد را میدیدند، فکر میکردند «برادر فنی» آمده و باید به مادرانشان اطلاع دهند که خودشان را به پوشاند. بعضی مواقع نیز که مادرانشان را صدا میکردند، فکر میکردند که مادرانشان باید برند و شکنجه شوند. چون در بسیار از مواقع، شاهد شکنجه مادرانشان بودند.»
علی ابراهیمزاد، که برادرش را جمهوری اسلامی در دههی شصت اعدام کرده است، در بخشی از شهادتاش در مقابل کمیسیون حقیقتیاب، میگوید: نیلوفر دختر غلام یک سال ونیم در زندان بود وقتی از زندان بیرون آمد از مردم میترسید او از همه چیز محروم بود. پدرش را کشته بودند و مادرش در زندان بود عموها و عمههایش همه فراری بودند او مثل بچههای دیگر که پدر یا مادرشان اعدام شده بودند، نمیتوانست به مدرسه برود .
سعیده، دخترم، در بخشی از شهادتاش در مقابل کمیسیون حقیقتیاب، میگوید: «در زندان هیچ امکاناتی برای ما بچهها نبود. ما همان امکاناتی را داشتیم که زندانیان بزرگسال داشتند. شاید تفاوت ما با زندانیان دیگر این بود که چیز دیگری غیر از زندان ندیده بودیم. زندگی و دنیای ما همان زندان بود. همه بازیها و تصویر ما از زندگی، همانجا بود. تصویرهایی که از زندان درذهن دارم از سلولها و سالنهای زندان است. از دوران کودکی چیزهایی که به خاطر دارم، خاطرات تلخ زندان نیست. خاطرات تلخ من زمانی آغار شد که از زندان بیرن آمدم و متوجه شدم که زندگی بقیه بچهها با زندگی من خیلی تفاوت دارد. آنجا بود که تناقضها شروع شد. متوجه شدم که بقیه بچهها مثل من زندگی نمیکنند. مجبور بودم در محیط خارج از خانه هویت خودم و پدر ومادرم را مخفی نگهدارم. در مدرسه و جاهای دیگر نباید می گفتم که فرزند یک اعدامی هستم و مادرم یک زندانی سیاسی است. همه اینها مثل یک راز باید در زندگی من باقی میماند. باید دروغ می گفتم و پنهانکاری میکردم. چگونه میباید از زیربارسئوالهایی از این قبیل که «آیا پدرو مادرت روزه میگیرند»، «آیا پدر و مادرت نماز می خوانند» فرار میکردم.
مرسده قایدی، در بخشی از شهادتاش در مقابل کمیسیون حقیقتیاب، میگوید: «مطلب دیگری را که میخواهم بگویم، در مورد مادری است که اکنون در یکی از کشورهای اروپایی زندهگی میکند. پسر او امروز اینجا است. او در آن زمان در زندان حامله بود. او را با همان وضعیت به صندلی بستند و شلاق زدند. میدانستند که او حامله است. به او گفتند آنقدر او را میزنند که بچهاش از بین برود، یا اگر هم زنده بماند، سالم به دنیا نیاید. این بچه به دنیا آمد و اکنون حالت طبیعی ندارد.»
گلاویژ حیدری، که همسرش را جمهوری اسلامی در سالهای اول انقلاب اعدام کرد و خود او را نیز به زندان افکند، در شهادتاش در مقابل کمیسیون حقیقتیاب، میگوید:«وقتی دربند بودم کسی نبود که از بچههایم بخصوص از دختر کوچکم «شنه» مواظبت کند. با تقاضای داییام که تلاش کرده بود «شنه» را پیش من بیاورند چون کسی نبود که از او مراقبت کند، موافقت کردند. شنه را نزد من به زندان آوردند. رئیس زندان، رفتار بسیار بدی با دخترم داشت. وقتی که از او پرسیدم چرا این گونه دخترم رفتار میکنید؟ گفت من او را به چشم یک زندانی سیاسی نگاه می کنم، مثل بچه تو به او نگاه نمیکنم. ....ما چهار مادر در یک اتاق شش متری بودیم .سه تخت دو طبقه داشتیم. هر مادری با بچهاش روی یک تخت میخوابید چونکه «شنه» چهارساله بود به من یک تخت در طبقه دوم داده بودند. یکی از شبهایی که «شنه» را برای خواب بالای تخت بردم، خوابش نمیبرد مرتب تکان میخورد. ناگهان از دستم پرت شد و به زمین افتاد. فریاد زدم و گریه کردم. هماتاقیهایم آمدند و او را بغل کردند. «شنه» ضربه مغزی شده بود. من و شنه را با دو نگهبان به بیمارستان بردند. صبح روز بعد ما را به زندان برگرداندند. ...یک بار که خواهر کوچکم به ملاقاتم امده بود «شنه» را پیش او فرستادم .خواهرم نامهای داخل کفش او گذاشت. این نامه درباره اوضاع و احوال خودشان بود. زندانبانان متوجه شدند و نامه را گرفتند و من و «شنه» را به سلول انفرادی بردند. «شنه» به شدت ترسیده بود و فریاد می کشید.
روزبه میگوید: «پدرو مادرم در زندان بودند. من تا حدود چهار سالگی با آنها در زندان بودم. دراین مدت از زندان بیرون نمیرفتم. من برای دیدن پدرم به بند مردان هم میرفتم و مدتی پهلوی او میماندم .
من از بیماری نرمی استخوان(راشیتیسم) رنج میبرم که ناشی از کمبود نورآفتاب وشرایط زندان است. تمامی افراد خانواده و فامیل بلندقد و تنومند هستند. من نه بلند قد هستم و نه تنومند . از تنگی نفس رنج میبرم. شاید به دلیل همان هوای کثیف زندان و مخصوصا سمپاشیهایی است که با حضور ما در زندان انجام میدادند.
همیشه سفربرایم دردناک و اندوهگین است. اوائل خودم هم نمیدانستم چرا؟ برای گردش و دیدار دوستان می رفتم ولی دلم میگرفت. ازخودم میپرسیدیم، سفرباید با شادی همراه باشد. چرا من غمگین میشوم. بعد از مدتها کند و کاو در درون خودم، دریافتم که سفر من به معنی دوری از مادر و پدرم است. مخصوصا مادرم که دلم میخواست همیشه با من باشد، ولی نبود.
شب آزادی را بخوبی بیاد دارم. برای من قدم گذاشتن به دنیایی دیگری بود، دنیایی که مادرم برایم تصویر میکرد. شبها برایم تعریف میکرد، وقتی آزاد شدیم، خانه میخریم و با هم زندگی میکنیم. برایت اسباب بازی میخرم. برای خانهمان پرده میخریم، تلویزیون میخریم، خانهمان را خوشگل میکنیم و همه با هم خواهیم بود. اما من تصویری از خانهای که پرده داشته باشد و تلویزیون داشته باشد و خوشگل باشد و من و پدر و مادرم با هم درآن زندگی کنند، نداشتم. سعی میکردم این خانه را مجسم کنم، ولی برایم خیلی سخت بود. آنچه برایم روشن بود و خوشحالم میکرد این بود که خانه در دارد، اتاق در دارد و من برای وارد شدن به آن نباید از آن دریچه کوچک زندان برای رسیدن به پدرو مادرم همچون ساک وسایلم رد شوم.
...چهرهی زنان و مردان پاسدار برایم زشت و کریه بود. از هیچکدام از آنها خوشم نمیآمد. جلسات ایدلوژیک ، نمازخانه، آرم سپاه و رنگ سیاه برای من نفرت انگیز شده بود. پدرو مادر من اعدام نشدند و من صحنه اعدام ندیدم ولی الان درسن سی و چهارسالگی خواب میبینم که مرا میخواهند اعدام کنند. احساسی کاملا ملموس و آشنا است. مثل اینکه قبلا تجربه کرده باشم. فکر میکنم اگر زمانی بخواهند مرا اعدام کنند، برایم غریب نخواهد بود چرا آنرا بارها درخواب تجربه کردهام . »
شورا مکارمی، میگوید: «من خاطرات بسیار واضحی از کودکی دارم اما خاطره روشنی از ملاقاتهای زندان ندارم. قیافه مادرم یادم رفته. بوی مادرم وصدای مادرم یادم رفته. من تمام آن لحظههای با ارزش با او بودن را از دست دادهام؛ اینکه اگر او بود به من چه میگفت، چگونه بغلم میکرد و چطور میخندید. این فراموشی نابخشودنی است.
سحر محمدی، که جمهوری اسلامی مادر، پدر، عموم و دو دائیهایش را جمهوری اسلامی در دههی شصت به قتل رسانده است، در بخشی از شهادتاش در مقابل کمیسیون حقیقتیاب میگوید:« ...بارها باید مدرسهام را عوض میکردم. به محض اینکه مدیر مدرسه از وضعیت خانوادهی من آگاه میشد، با شرمندهگی، مجبور بود عذر من را بخواهد که مشکلی برای خودش ایجاد نشود. مدتها وضعیت خانوادهگیام را از کادر مدرسه پنهان میکردم. از زمانی که کلاس اول دبستان بودم، مجبور بودم برای توجیه این مسئله که چرا به جای مادرم، مادربُزرگام به مدرسه میآید، به دروغ بگویم که پدرم شغلی دارد که مجبور است با مادرم در شهر دیگری زندهگی کند. تصور کنید که یک بچهی شش ساله باید همهی این مسایل را هضم و با آن دست و پنجه نرم میکرد. همهی اینها کابوسهایی هستند که صادقانه بگویم حتا امروز نیز رهایم نکردهاند. من هنوز در کابوس میبینم که پاسدارها به خانهی ما هجوم آوردهاند که مامانام را دستگیر کنند. من تلاش میکنم مامانام را پنهان کنم، اما هیچ جایی در آن ساختمان پیدا نمیشود که او را در آن پنهان کنم. مثل یک دشت بیانتها است. پاسدارها میریزند و مامانام نمیتواند در جایی قایم شود.
تانیا احمدی، که جمهوری اسلامی مادرش را در دههی شصت اعدام کرد، در بخشی از سخنانش در صحن سازمان ملل در ژنو میگوید: «اسم من تانیا است. من در یک زندان در جمهوری اسلامی ایران بدنیا آمدهام. اسفند ١٣۶٢ زمانی که من فقط یک سال داشتم، جسد مادر بیستوهشت سالهام را به خانواده تحویل دادند. پدرم را سه روز پس از تحویل جسد مادرم؛ به تبعید فرستادند.
من هیچوقت زندگی خانوادگی را تجربه نکردم و به عنوان یک زن جوان هنوز نمیدانم که مادر چیست! با اینحال وضعیت من هنوز بدترین وضعیتها نبود، زیرا که من میدانم قبر مادرم کجاست! بسیاری از کسانی که در شرایطی شبیه من هستند، حتی محل دفن والدین خود را نمیدانند. من نمیپرسم که محل دفن مادر من کجاست، سوال من این هست که معنای مادر چیست! من میگویم: به من بگو مادر کیست و مادر داشتن به چه معنی است؟»
يکي از زنان زنداني سياسي دههی شصت، امروز به همراه فرزندش که جواني ست بيست و چند ساله، در حومهی یکی از شهرهای اروپائی زندگی میکند. اين جوان بيست و چند ساله، ايام خردسالي را به همراه مادرش در زندان بسر برده است. مادر بدنبال تحمل آن بازجوييها و شکنجه و سلول و بند، از زندان آزاد شده و سالهاي بعد، توانست از کشور خارج شود. این مادر و دختر ظاهراً در شرایط امنی در خارج کشور زندگیشان را ادامه میدهند. اما وقتي اندکي باريکتر بشويم و به زندگي امروزیشان نگاهی بیاندازیم، در مييباييم که قصه درد هنوز ادامه دارد. از اين قرار که اين مادر گزارش ميدهد که بعد از گذشت سالها از دوران زندان، فرزند او هنوز آثار و عوارض پنهان و آشکار آنرا با خود دارد و از آن رنج ميبرد. به مثل مادر، روزانه به کار خويش در بيرون از خانه مشغول ست و هر غروب به خانه باز ميگردد. اما اگر روزی، به هر دليلي- فرض بگيريد تاخير در حرکت قطار يا اتوبوس – اندکي ديرتر به خانه برسد، دچار اضطراب و سردرگمي و پريشاني ميگردد . او از تنهايي در خانه دچار وحشت و اضطراب ميشود.
زندان، برای رشد کودکان تأثیر منفی و ویرانگری به جای میگذارد، حیات عاطفی، فکری، اجتماعی و روانی آنان را با مخاطرات جدی روبرو میسازد. در دانش روانشناختی کودک، یک ترم اساسی داریم بنام کاوش یا جستجو در زندگی ایام خردسالی انسان. روانشناسان کودک معتقدند که بخش چشمگیری ازآموختههای خود انگیخته کودک نسبت به جهان پیرامون خویش از طریق همین کاوش آزادانه او درمحیطی که در آن بسر میبرد، صورت میگیرد. در بسیار از مواردی که پیشتر به آنها اشاره کردیم، کودکان در زندان، تمام یا بخشی از فضای حاکم را به عنوان تصاویر ذهنی خود از عالم زندگی، بدون دخالت و تأثیری پذیری از بزرگترها، تنها با مراجعه به دریافتیهای خود از محیط، در گوشهای از حافظهاش نگهداری و در دوران بزرگسالی، در اثر اتفاقات ویژهای، در او به اشکال حسی، عاطفی، روانی و در ارتباط با جامعه و پیرامونش، نمود مییابد. آنها در دوران بزرگسالی، با چالشی دوگانه روبرو هستند که در دوران خردسالی از دو محیط متضاد با دو تصویر ناهمگون گرفتهاند. با نگاهی به بازیهای دوران خردسالی یک کودک در زندان، میتوان اثرات زندان را در مجموعهی از رفتارهای او در بزرگسالی، نه لزوما منفی، مشاهد کرد بدون آنکه خود از رابطه این دو آگاه باشد و یا بخواهد آنرا در در وجودش پرورش و یا ایجاد کند؛ اگر تیلهای به داخل قوطی نرود، باید به سلول انفرادی فرستاده شود. عروسک پارچهای باید حرف بزند و مسائلاش را بگوید. این عروسک، اگر حرف نزند و مسائلش را نگوید، خبیث است.
در زبان من
با پچ پچه اعتراف میکنند
با نجوا سیاه میپوشند
با سکوت دفن میشوند
چه کسی سکوت مرا ترجمه میکند؟