ENGLISH| صفحه خبر | خبرنامه | مقاله | اطلاعیه | درباره کانون | پیوندها
 

سخنرانی فاطمه جوکار، زندانی سیاسی دهه‏ی شصت و خانواده‏ی جانسپرده.
موضع سخنرانی: «کودکان زندان»

این جستار به پیشنهاد کانون زندانیان سیاسی ایران در تبعید نوشته شد و در برنامه‌ی ویژه‌ی بیست و هشتمین سالگرد کشتار زندانیان سیاسی ارائه شد که از سوی کانون در ۱۷ سپتامبر ۲۰۱۶ در استکهلم برگزار گردید.

با درود به جانباختگان و مبارزان راه آزادی
و با سپاس فراوان از برگزارکننده‏گان این برنامه که من را دعوت کردند.

خانم دکتر نورایمان قهاری روانشناس و محقق می‏گوید: سرکوب گسترده و خونین دهه‏ی شصت جامعۀ ایران را در ترس و خاموشی فرو برد و تمام جنبه‏های «عادی» زندگی انسانی، از همزیستی گروه‏های مختلف مردم گرفته تا شالوده و هستۀ زندگی خانوادگی را عمیقا آشفته ساخت. برخی محققین از تاثیرات سرکوب سیاسی بعنوان نشانی ماندگار بر روی حیات روحی جان بدربردگان و فرزندان آنان نام می‏برند و این ماندگاریِ اثرات سرکوب بر روان را به شماره‏های خالکوبی شده بر روی پوست قربانیان اردوگاه‏های مرگی مانند آشویتس تشبیه می‏کنند.
صحبت‏ امروز من به تاثیرات سرکوب روی فرزندان زندانیان سیاسی که در دهه‏ی شصت در ایران در زندان بوده و یا در زندان جان باختند، اختصاص دارد؛ تم اصلی صحبت‏های امروز من به کودکان زندان مربوط می‏شود.
همه می‏دانیم که کودکان از لحظه جنینی تا زمانی که به دنیا می‏آیند و رشد می‏کنند، به چه شرایطی نیاز دارند تا مادر و جنین و بعد مادر و کودک ازمحیطی سالم و تغذیه مناسب برخوردار باشند. تا هر دوی آن‏ها بتوانند درکنار هم زندگی خوب و آرامی داشته باشند.
به اتفاق مروری می‏کنیم به شرایط زندان و زنانی که در زندان حامله بودند و دوران بارداری را در زندان گذراندند، و هم‏چنین کودکانی که همراه با مادران‏شان دستگیر شدند و به زندان آورده شدند.
آیا شرایط مناسب برای رشد جنین و مادر یا مادرو فرزند در زندان وجود داشت؟ آیا از طرف مسئولان زندان سعی و تلاشی می‏شد که شرایط آنان بهتر شود؟ فراموش نکنیم که ما زندانی بودیم و نه فرزندانمان.
من در این بحث سعی خواهم کرد که با ذکر موارد عینی، موقعیت کودکان زندانی و وضعیت کودکانی که پدر و مادرشان و یا یکی از آن‏ها در زندان بوده و یا اعدام شدند، را به تصویر بکشم.  

در بهمن پنجاه و هفت انقلابی صورت گرفت و همه آرزو داشتند که زندگی و شرایط بهتری و جامعه‏ای آزاد، که در آن آزادی نهادینه شده باشد، داشته باشند. ولی حاکمان جدید، دستاوردهای انقلاب و آزادی‏هایی را که مردم در پی انقلاب به دست آوردند، از آن‏ها بازستاندند و به سرکوب جامعه، به ویژه زنان و مردان جوان و پرشوری که برای احقاق حقوق از دست رفته‏ی مردم به خیابان‏ها آمده بودند، پرداختند. در کشاکش میان مردم و هیئت حاکمه‏ی جدید، عوامل حکومت با چو و چماق و تفنگ وحشیانه به مردم حمله کردند و ده‏ها هزار تن از اعضا و هواداران سازمان‏ها و احزاب سیاسی را دستگیر، شکنجه و با بیرحمی وصف ناشدنی، آن‏ها را کشتند.
شرایط زندان بسیارغیرانسانی و ناسالم و سراسر رعب و وحشت بود. در زندان، جدای از شکنجه و آزارهای بدنی و روانی و اعمال بی‏خوابی به زندانی، شرایط به لحاظ بهداشتی و غذائی نیز، در سطح بسیار نازل و بدی قرار داشت. به این مشکلات، باید کمبود هوای سالم و نور کافی نیز اضافه کرد. زنان حامله و کودکانی که با مادرانشان دستگیر شده بودند نیز باید در چنین فضای غیرانسانی که عاری از هرگونه امکانات اولیه برای رشد جنین و کودک بود، بسر می‏بردند. 
تصور کنید، زنی را که جنینی سه چهار ماهه در شکم دارد، دستگیر و او را به وحشیانه‏ترین شکل ممکن تحت شکنجه‏های جسمی و روانی قرار می‏دهند. او تمام فکر و تلاش‏اش این است که چگونه مقاومت کند و از فرزند و آرمان‏اش حفاظت کند. او ترس این دارد که اگر بگوید حامله است، با زدن ضربات به شکم‏اش، به جنین‏اش آسیب برسانند. اگر نگوید که حامله است، ممکن است آن‏قدر او را شکنجه کنند که در این صورت نیز، باز هم به جنین او آسیب می‏رسانند. این بدان معنی نبود که اگر زنی که حامله است، به آن‏ها می‏گفت حامله است، دیگر او را شکنجه نمی‏کردند. برای مادر هیچ راه گریزی جز تن در دادن به آن شرایط غیرانسانی و طاقت فرسا نمی‏ماند. او در این وضعیت، در تمام مدت، علاوه بر تحمل شکنجه‏ی جسمی و روانی متداول در زندان، باید با فشارهای روحی، نگرانی از آسیب رسانی به فرزندش نیز دست و پنچه نرم می‏کرد. او نه تنها در مقابل ارزش‏های فکری و انسانی‏اش باید مقاومت می‏کرد، باید از آسیب رسانی به جنینی که در شکم داشت، نیز حفاظت می‏کرد. آسیب‏هائی که هم قابل روئیت هستند و هم قابل روئیت نیستند. دردآورتر از همه آن است که در دهه‏ی شصت در تمامی دوران بازجوئی وحتی دوران زندان از کودکان به عنوان اهرم افشار بر مادر استفاده می‏شد. این نیز فشار روانی بر مادر و تاثیر آن بر او را  دو چندان می‏کرد و کودکی را که همراه مادرش در زندان بودند، به ستوه می‏آورد.
هربار مادری را که جنین در شکم دارد، برای بازجوئی و شکنجه صدا می‏کنند، دلهره و نگرانی از دست دادن جنین‏اش، او را بشدت دچار مشکل روحی روانی می‏کند. او را در مقابل فشارهائی که به او می‏آورند، شکننده‏تر می‏کنند. این فکر که دوباره به کف پاهایش کابل می‏زنند، این فکر که او را دوباره قپانی می‏کنند، سراسر وجودش را در بر می‏گیرد و تأثیر مخرب خود را بر جنین باقی می‏گذارد.
حبس مادران در سلول‏های انفرادی که هوا به سختی در آن‏ها گردش دارد و تنفس به سختی در آن‏ها انجام می‏گیرد و امکانات غدای و بهداشتی به مراتب بدتری دارند، و امکان رفتن به دستشوئی در آن‏ها بسیار محدودتر است، برای جنین و کودکان خردسال عوارض جسمی و روحی عمیقی به دنبال دارد که در زندگی آینده‏‏ی آن‏ها به اشکال مختلف بروز می‏کند.  
در زندان زنان وکیل آباد مشهد که من هم در آن دوران، در آن زندان بودم، مادران زیادی با فرزندانشان زندگی می‏کردند. تعداد ما به پنجاه نفر می‏رسید. بیست‏و‏پنج تا سی کودک در سنین مختلف در این زندان، همراه مادرانشان زندانی بودند. شرایط محیطی و زیستی آن‏ها دقیقا همانی بود که برای مادرانشان و بزرگترها بود؛ همان غذا، همان فضا، همان امکانات، همان مقدار هواخوری.
سطح بهداشت بسیار پائین بود و ما و فرزندانمان می‏باید در کنار زندانیان عادی، با دستشوئی و حمام مشترک در یک بند زندگی می‏کردیم که به بوی سیگار، بوی عرق بدن و بوی سم‏هایی که هفته‏ای یک یا دوبار در بند می‏پاشیدند، آلوده بود. به خاطر گرما و آلودگی هوا، بند پر از مگس بود. گاهی، سم پاشی را بدون توجه به آثار مخرب آن بر کودکان و خود ما، در فضای بسته‏ی بند، بدون باز کردن درها و یا  خارج کردن زندانی‏ها از بند، صورت می‏گرفت. این وضعیت، به سلامتی کودکان آسیب جدی می‏رساند. آثار آن، به صورت آسم و الرژی در جنین و کودکان‏مان که اکنون 33-34 ساله هستند، خود را نشان داده است. وضع زنان حامله، به نسبت موقعیتی که داشتند، بسیار بدتر بود. جدای از فشارهای جسمی و روانی و مشکلات محیطی و زیستی که در آن بسر می‏بردند، به هنگام درد زایمان با اذیت و آزار و محدودیت‏هائی که زندانبانان ایجاد می‏کردند، مواجه بودند. زندانبانان بعد از آن‏که بارها به آن‏ها اطلاع داده می‏شد، اقدام به انتقال زنان حامله به بیمارستان می‏کردند.
من را که در هنگام دستگیری چهارماهه حامله بودم، بعد از ساعت‏های تلاش و صحبت دوستان هم‏بندم با نگهبانان، به همراه دو مامور مرد در قسمت عقب یک وانت نشاندند و به بیمارستان بردند. راه بسیار طولانی و ناهمواری بود. وانت به هنگام حرکت، تکان‏های شدید می‏خورد و من با هرتکان، به این سو و آنسو پرتاب می‏شدم که دردهای شدیدی در من ایجاد می‏کرد. برای این‏که درد را تا حدودی قابل تحمل کنم، ناچار شدم در کف وانت بنشینم، پاهایم را دراز کنم و دو طرف وانت را با دست‏های بگیرم.
در بیمارستان، من را معاینه نکردند و به شرایط و وضعیت‏ام توجهی نکردند. مجبورم کردند با صدماتی که در اثر شکنجه دیده بودم و راه رفتن را برایم دشوار کرده بود، راه بروم. می‏گفتند که هنوز موقع زایمان‏ام نشده است. به دنبال التماس‏های من و این که درد دیگر برای قابل تحمل نبود، مرا به اتاق زایمان بردند. فرزندم بعد از این‏که به دنیا آمد، در اثر وضعیت که در دوران زایمان و درد پیش از آن برایم بوجود آمد، به شدت کبود شده بود و صدائی از او بر نمی‏خواست. این وضعیت، شرایط روحی من را به شدت وخیم‏تر کرد. او مانند نوزادان دیگر که به هنگام خارج شدن از شکم مادر، گریه می‏کنند، گریه نکرد. لحظات بسیار سختی برایم بود. کسی از نزدیکان‏ام بر بالینم نبود. همسرم، پدر دخترم را چهار پیش از زایمان من، اعدام کردند. فشار روحی سنگینی به من وارد شده بود. در نهایت، با تلاش ماما، دخترم شروع به نفس کشیدن و گریه کرد. من را تحت نظر دو ماموری که من را به بیمارستان آورده بودند، به اتاق کشیک زایمان فرستادند. بعد از آن، من را برای چند ساعتی به اتاقی در بیمارستان فرستادند. دو مامور زندان، تمام وقت در اتاق همراه من بودند و من بنابرشرایطی که در ایران حاکم است، نمی‏توانستم در حضور آن‏ها به دخترم سعیده شیر بدهم. حضور آن‏ها در اتاق مانع آرامش و استراحت من شد. همان ‏روز من را به زندان برگرداندند.
جنین در زندان، از همان ابتدا در شرایطی غیرعادی رشد می‏کند و درشرایط غیرعادی و نامناسب بدنیا می‏آید و در یک شرایط بسیار بدتر و غیرطبیعی‏تر در زندان بزرگ می‏شود. دوران نوزادی و کودکی جنین، نه در محیطی امن و پر از مهر ومحبت و آرامش، بل‏که در مکانی که هر ساعت و هر روز آن، پر از ترس و دلهره و نگرانی بود، سپری می‏شد. ازدیاد جمعیت در بند، فضائی مملو از همهمه‏ و شلوغی بوجود آورده بود و هوای بند به شدت آلوده و گاه تا سطح مسموم کننده‏ای می‏رسید و تنفس را برای کودکان دشوار می‏کرد. حتی بعد از این دوران، دوران پس از زندان و زندگی جدید در خارج از زندان، برای کودکی که در زندان به دنیا آمده و چند سال از عمرش را در زندان گذرانده است، بجز چهار دیوار زندان و فضای آن که در ذهن او باقی مانده است، چیز دیگری را نمی‏شناسد، دشوارتر خواهد بود. کودکی که در زندان متولد و بزرگ شده و یا کودکی که همراه  با والدین‏اش دستگیر و در زندان بسر برده است، به محض ورود به محیط جدید، تفاوت آن را با محیط قبلی‏اش سریعا تشخیص می‏دهد. او به خوبی تفاوت زندان و بیرون زندان را با حس‏های پنچگانه‏اش لمس می‏کند و می‏داند که انگار دو دنیای متفاوت از هم وجود دارند و او باید خود را با این دو دنیا متفاوت از هم تطبیق دهد. تصور کنید که او چگونه باید، این تضادها را هضم کند و خود را با آن‏ها تطبیق دهد.  
برخی از کودکانی که در زندان وکیل آباد مشهد بودند، در دورانی که در زندان بودند، به بیرون از زندان در رفت و آمد بودند. آن‏ها، زندگی بیرون از زندان را هم تجربه می‏کردند. می‏دانستند که محیطی که آن‏ها در آن زندگی می‏کنند، بسیار متفاوت از محیطی است که گاهی به آن رفت و آمد می‏کردند. آن‏ها می‏دیدند که در بیرون از زندان، خانه‏ای هست که در آن زنی با مردی زندگی می‏کند. آن مرد «اسم» دارد و کسی او را «برادر» صدا نمی‏کند. او مهربان است و کسی را نمی‏زند. آن‏ها با هم زندگی می کنند، با هم غذا می‏خورند، در خانه درکنار هم هستند و با هم نشست و برخواست دارند و می‏خوابند. می‏بینند که کسی از دیدن آن مرد وحشت نمی‏کند و دنبال چادرش نمی‏گردد. همه‏ی این‏ها، سئوالاتی در ذهن کودک ایجاد می‏کنند که تا زمانی که دوران کودکی‏اش را در زندان سپری می‏کنند، پاسخی برای آن نمی‏یابد. همه‏ی این اتفاقات، در ذهن کودک پیچیدگی‏های خاصی بوجود می‏آورد که به صورت یک تصویر دوگانه در تمام دوران  بزرگسالی‏اش، همراه او خواهد بود.
میانگین سن کودکانی که در دهه‏ی شصت همراه والدین‏شان در زندان بودند، چنانچه اگر نوزادانی را که در زندان متولد ‏شدند، از این آمار جدا کنیم، یک تا سیزده سال بود. هرکدام از آن‏ها، سرنوشتی مخصوص به خود داشتند و رفتار هرکدام از آن‏ها از نظر روحی و جسمی متفاوت بود؛  دختربچه‏ی سه ساله‏ای، پدرش را از دست داده بود، پسربچه‏ی چهار ساله‏ای شماری از اعضای خانواده‏اش از جمله پدر، عمو و خاله‏اش را از او گرفته بودند. دختر دوازده ساله‏ای که مادر، خواهر و برادرهایش را برای همیشه از کنارش برده بودند، در بند بی‏تابانه و سرگردان به این سوی و آنسو می‏رفت. او در کنار خواهرش و خاله‏هایش که در همان بند با او بودند، زندگی می‏کند
در بازداشتگاه کوهسنگی که بودم، صدای دختر بچه‏ی ٣-۴ ساله‏ای را شنیدم که در راهرو به این سو و آنسو می‏دوید. صدای دویدن او و شیرین زبانی‏اش برایم در آن فضای رعب و وحشت، هم‏چون ترانه‏ای بود که به من  آرامش می‏بخشید. نامش «سحر» بود. او را همراه با مادرش، برای آخرین دیدار با پدر، از زندان به بازداشتگاه کوهسنگی آورده بودند. می‏توانستم تصورکنم که به هنگام دیدن پدر، چگونه عاشقانه خود را به آغوش او می‏اندازد. او بدون شک نمی‏دانست که این دیدار، آخرین دیدار با پدر است و دیگر هرگز قادر نخواهد بود خود را به آغوش او بیاندازد و طعم آغوش ونوازش‏های پدر را به چشد. اسفندماه همان سال(شصت)، کاظم محمودزاده، پدر سحر را از او گرفتند و او را همراه با عده‏ای از یارانش به خوجه اعدام سپردند.  در سرمای اسفند، قلب گرم پدر سحر برای همیشه از تپیدن ایستاد و به سردی گرائید.
دربندی که من بودم، در حدود پنجاه نفر بودیم. علاوه بر ما، ٢۵-٣٠ کودک نیر در کنار مادرانشان با همان امکانات محدود زندگی می‏کردند. دربند ما، تخت‏ها سه طبقه بودند. هر تختی را به یک مادر و فرزندش داده بودند. مادران از طبقه‏ی بالا برای وسایل‏شان استفاده می‏کردند و از طبقه‏ی دوم و سوم، برای خوابیدن. مادری در بند ما بود که سه فرزندش همراه او در زندان بودند و با او روی همان یک تخت می‏خوابیدند.
در بند ما در زندان وکیل آباد، پسر بچه‏ی پنج ساله‏ای بود به نام «مهدی». او با مادرش در بند زندگی می‏کرد. او کودکی بسیار ساکت، آرام و گوشه‏گیر بود و با کسی صحبت نمی‏کرد. مانند سایر بچه‏ها در بند جوش و خروش نداشت. روزی از مادرش در مورد او پرسیدم. مادر گفت که پدر او را دو ماه پیش اعدام کرده بودند. او فهمیده بود و از آن به بعد، آرام و گوشه‏گیر شده بود و با کسی صحبت نمی‏کرد.
دختر بچه‏ی چهار ساله‏ای در بند ما بود که همراه مادرش، عمه و بچه‏های خردسال عمه‏اش در زندان بسر می‏برد. او بچه‏ی ناآرامی بود و بدون دلیل جیغ می‏کشید، پرخاش می‏کرد و بهانه می‏گرفت. او مدام گریه می‏کرد. او را همراه پدرو مادرش دستگیر کرده بودند. پدر، عمو، عمه و مادربزرگ او را اعدام کرده بودند. او شاید به درستی به اتفاقاتی که در پیرامونش رخ می‏داد، آگاه نبود، اما به طور یقینن، از حرف‏ها و رفتار بزرگ‏ترها و شرایطی که در زندان بود، مسائلی را، به ویژه در باره‏ی پدرش حس می‏کرد و چون نمی‏توانست آن‏ها را به زبان بیاورد، به شدت بی‏تابی می‏کرد و آنرا به صورت داد و فریاد، پرخاشگری و گریه بروز می‏داد. شرایطی که در آن به سر می‏بردیم نیز، در رفتار این کودک و کودکان دیگری که در بند با ما بودند، بی‏تاثیر نبود.
نباید فراموش کنیم که مادر این کودک، در شرایطی، به ویژه به لحاظ روحی-روانی که در آن بسر می‏برد، روحیه و توانی لازم را نداشت که بتواند دخترش را در مقابل صدماتی که به او وارد می‏شد، محافظت کند.
کودک سه ساله دیگری را به خاطر می‏آورم که پدرش را اعدام کردند. او همیشه در زندان بود و هیچ‏‏وقت به بیرون از زندان نرفت. خانواده‏ی مادر او در سلماس زندگی می‏کردند که صدها کیلومتر با مشهد فاصله داشت.  آوردن و بردن این بچه و حتی ملاقات با او و مادرش در زندان، برایشان بسیار سخت بود. او بیش از حد به مادرش وابسته و خجالتی و گوشه‏گیر بود. او با بچه‏های دیگر بند بازی نمی‏کرد.
پسربچه‏ای بعد از دو سال برای اولین بار به خارج از زندان، به نزد خاله‏اش رفت. در بدو ورود به منزل، توجه‏اش به ظرف پراز میوه‏ای که روی میزگذاشته بودند، جلب می‏شود. از اطرافیانش سئوال می‏کند که این‏ها چیستند؟ به او می‏گویند که این‏ها میوه هستند. سپس می‏پرسد، میوه چیه؟ خاله‏اش که از این سئوال او به شدت منقلب شذه بود و بغض گلویش را گرفته بود، با چشمانی پر از اشک، به او می‏گوید میوه را می‏خورند. خوب است. تو هم باید بخوری که قوی و زود بزرگ بشی.  او بعد از برگشت به زندان، به دنبال میوه می‏گشت، اما پیدا نمی کند.
روزی را بخاطر دارم که برای تنبیه بند ما، عده‏ای را به یک بند و عده‏ا‏ی را به قرنطینه بردند. عده‏ای را نیز به سلوهای تاریک و نمناک بردند. پنج نفر ما را به یکی از این سلول‏ها بردند. در آنجا هواخوری نداشتیم و آزادانه نمی‏توانستیم به دستشویی برویم. سه بار در روز، در سلول را برای رفتن به دستشویی باز می‏کردند. دخترم همرا‏ه‏ام بود. او را گاهی به خاله‏هایش می‏سپردم تا او را بیرون ببرند و او بتواند کمی بازی کند و هوا بخورد.   مدتی بعد از آن‏که به سلول منتقل شده بودیم، یکی از هم سلولی‏های ما را بنام مادر شایسته برای اعدام از سلول بردند. او مادری بود شصت ساله. همان زمان، یکی دیگر از هم‏سلولی‏های ما را برای بازجوئی به  بازداشتگاه کوهسنگی منتقل کردند. سه نفر در سلول مانده بودیم. یک روز، آخوندی بنام «حسینی» به سلول ما آمد. او تهدیدمان کرد و گفت: اگر آدم نشوید، شما را نیز اعدام می‏کنم تا برای همیشه ساکت شوید. «دیدید که ما از مادر شصت ساله هم نمی‏گذریم و او را اعدام کردیم.» سپس با تمسخر گفت:« شما را تیرباران نمی‏کنیم که سرخ باشید و شقایق شوید. با چند مترطناب خلاصتان می‏کنیم.» او، همه‏ی این‏ها را با صدای بلند و با خشم در حضور دخترم که دو سال داشت، می‏گفت. دخترم نمی‏فهمید که آن آخوند چه می‏گوید، اما حالت او و صدای بلند و خشمگین او را که در ما، اضطراب و وحشت ایجاد کرده بود، می دید و حس می‏کرد.
بعد از چند روز عده‏ای از ما را به بند جدید منتقل کردند. من و دخترم را به سلول انفرادی دیگری بردند. وقتی در آهنی سلول را بستند و فقل آن‏را انداختند. با سرو صدای در آهنی و قفل آن، دخترم به وحشت افتاد و در حالی که گریه می‏کرد با دست‏های کوچکش به در سلول می‏کوبید و فریاد می‏کشید: «باز   باز    باز .» دخترم از نگهبانان می‏خواست که در سلول را باز کنند.
مدتی بعد، درسلول باز شد و برای‏مان غذا آوردند. دخترم از خوردن غذا امتناع کرد و هم‏چنان متشنج بود و گریه می‏کرد. بعد از مدتی توانستم به او چند قاشق غذا بدهم و او را کمی آرام کنم. فضای کوچک سلول و تنهایمان در آن، او را عصبی کرده و به وحشت انداخته بود.  چاره‏ای نداشتم جر این‏که او را برای مدت کوتاهی هم که شده از آن فضا خارج کنم و به بیرون از زندان بفرستم. به زندانبانان گفته بودم به خانواده‏ام اطلاع دهند برای بردن دخترم بیایند. خانواده‏ام آمدند. دخترم نمی‏خواست از من جدا شود. دست‏هایش را دور کردن‏ام حلقه کرده بود و به نگهبان که برای بردن او آمده بود، نگاه نمی‏کرد. او را بلاخره راضی کردم که با نگهبان برود. پیش از رفتن‏اش، به خاطر این‏که بشدت ترسیده بود، غذائی را که به او داده بودم، به طور کامل بالا آورد.     
حدود چهار ماه ملاقات ممنوع شدم و هم‏چنان در سلول انفرادی بودم و از دیدن فرزندم محروم بودم. به مناسبت بیست‏و دو بهمن، در سلول‏ها را باز کردند و زن‏های را از سلول‏های انفرادی بیرون آوردند و به بند عمومی فرستادند. ملاقات‏ها را بعد از چهار ماه برقرار کردند. دراولین ملاقاتی که بعد از چهار ماه داشتم، دخترم را همراه با وسایل‏اش از دریچه کوچک زندان به داخل دادند. او با دیدن این دریچه کوچک وبا عبور ازآن، دوباره بی‏قرار شد و به گریه افتاد. فضای زندان دوباره در ذهن این بچه، زنده شد. او به شدت ترسیده بود و با من نیز غریبگی می‏کرد. رفته رفته با کمک دوستانم و با نشان دادن عکس‏های درون یک کتاب کودکان، تلاش کردیم او را آرام کنیم. به ناگاه در میان هق هق گریه‏هایش، در حالی که بغض‏اش را قورت می‏داد، برای نخستین بار لب به صحبت گشود و گفت: «ا این چیه؟ این چیه؟ در آن لحظه، انگار دنیا را به من دادند. برای لحظاتی از شادمانی، فضای بسته‏ی زندان و تمام سختی‏های آنرا فراموش کردم.
دختر دوازده ساله‏ای بنام مریم در بند ما بود که با مادرش، خواهر و زن برادرش دستگیر شده بود. همیشه در کنار مادرش بود و با کسی صحبت نمی‏کرد. او معمولاً نگران و مضطرب بود و به آغوش مادرش پناه می‏برد. دو روزی بود که مادرش را به سپاه کوهسنگی برده بودند. موقع هواخوری، او را دیدیم که در حیاط زندان با بچه‏های دیگر بند، به بازی والیبال مشغول بود. این تغییر روحیه، نشان مثبتی در رفتار او بود. در حالی که مشغول بازی بود، او و خواهرش را از بلندگو صدا کردند که به نگهبانی بروند. به آن‏ها گفته بودند که مادر و برادرشان را اعدام کرده‏اند. بعد از آن‏که از نگهبانی برگشتند، مریم کمی مات و مبهوت به اطراف خود نگاهی کرد و بدون حتی یک کلام، به بازی‏اش ادامه داد. تو گوئی که او منتظر چنین روزی بود و برای همین نیز هرگز از مادرش جدا نمی‏شد. وقتی خبر اعدام را می‏شنود، به یقیین به خود گفته است که تمام شد. اتفاقی که نمی‏باید بیافتد، افتاد. روزی که انتظارش را می‏کشید و آرزو می‏کرد که هرگر فرا نرسد، فرا رسیده بود. مادر شایسته، مادر مریم و برادرش احمدرضا شایسته را در یک شب همراه با مریم صدالااشرافی بعد از انتقال به بازداشتگاه کوهسنگی، اعدام کردند. یکی از خواهران مریم را در شهریور شصت و برادر او را در سال شصت‏ویک در زندان اوین اعدام کرده بودند. مریم برای تحمل این همه درد و از دست دادن عزیزانش، به بازی پناه آورده بود. با از دست دادن مادرش، دیگر کسی را نداشت که به آغوش‏اش پناه به برد. 
بهاره، که در دهه‏ی شصت ده سال در زندان جمهوری اسلامی بوده است، در صحبت‏هایش در فیلم شاهدان چشمبندزده، ساخته‏ی کانون زندانیان سیاسی ایران(در تبعید) به برخی از سرگرمی‏ها و بازی‏های کودکان زندان، اشاره می‏کند. او می‏گوید، در یکی از روزهای بهاری، یکی از کودکانی که همراه مادرش در زندان با آن‏ها بود،  با یک تیله و یک قوطی خالی شیرخشک مشغول بازی بود. او تیله را به طرف قوطی پرت می‏کرد. هرگاه که تیله به داخل قوطی نمی‏رفت، با خشم به آن می‏گفت:« تو باید بروی انفرادی . » او درست همان چیزی را به تیله می‏گفت که بازجو بارها به مادرش گفته بود.  
آذر آل‏کنعان، در بخشی از شهادت‏اش در مقابل کمیسیون حقیقت‏یاب که ایران تریبونال در ژوئن دوهزار و دوازده در لندن برگزار کرد، می‏گوید:« در سلول با اسفنجی که با آن ظرف‏ها را می‏شستیم، برای دخترم یک عروسک درست کردم. یک روز که من و یکی از دخترها که هوادار اتحادیه کمونیست‏ها بود، با هم صحبت می‏کردیم، ناگهان متوجه شدیم که دخترم چشمبندی به عروسک اسفنجی‏اش بسته و او را کتک می‏زند. به او می‏گفت: «بگو خبیث، بگو خبیث.» دقیقاً صحبت‏های هاشمی، وقتی که من را می‏زد، را برای عروسک اش تکرار می‏کرد. او را بغل  کردم و به او گفتم: «نه مامان،  نه، این کار را نکن.»
آذر در بخش دیگری از شهادت‏اش می‏گوید: «از بچه به صورت اهرم فشاری برای اعتراف‏گیری و شکنجه‏های شدید روحی استفاده می‏شد. از لحظه‏ای که وارد زندان سپاه شدم، شکنجه‏ام شروع شد. دست‏ها و پاهایم را بستند و با کابل زدند. در این فاصله، صدای گریه‌ی دخترم می‏آمد. دخترم نینا تازه به حرف آمده بود. یازده ماهه بود و فقط می‏توانست «آره»، «نه» و «مامان» بگوید. بازجو به من گفت: «ببین دخترت گریه می‏کند.» مسایل‏ات را بگو. بگو کجا می‌رفتی. من می‏دانم که به سر قرار می‏رفتی.»
دخترم گریه می‏کرد و آن‏ها می‏زدند. دخترم می‏گفت: «مامان نه، مامان نه.» دخترم بغل بازجو بود. کسی که می‏زد بازجوی من نبود. بعداً فهمیدم کسی که دخترم بغل‏اش بود، بازجوی اصلی من بود. اسم او هاشمی بود. در اثر شکنجه بیهوش شدم. من را به سلول انفرادی بردند. وقتی بیدار شدم، دخترم بالای سرم بود. موهایم را نوازش می‏کرد. احساس کردم زیرم خیس است و به دستشویی احتیاج دارم. به سختی بلند شدم. فاصله‏ی سلول تا دستشویی کوتاه بود. نزدیک دستشویی که رسیدم، دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، چند پاسدار مرد و زن بالای سرم بودند.
در تمام بازجوییها دخترم همراه من بود نه پول داشتم و نه لباسی و جرات نداشتم از غذای زندان به دخترم نینا بدهم چون پر از کافور بود. او خیلی ضعیف و لاغر شده بود او ناراحتی قلبی داشت .شیر نمی‏دادند و من هم پول نداشتم برایش شیر بخرم .در زندان خیلی غذا نمی‏خورد. ...به بازجو گفتم دخترم شیر می‏خواهد غذای اینجا را نمی‏خورد و بسیار لاغر شده. او بیماری قلبی دارد وبرای او به شیر احتیاج دارم. درجواب گفت که دخترت هم مانند خودت است ما فردا همین مشکل را با او خواهیم داشت اگر می دانستی که بچه‏ات به زندان خواهد افتاد و به شیر نیاز خواهد داشت چرا به زندان آمدی؟ به او گفتم که من به زندان نیامدم، تو مرا به زندان آوردی. من زندانی تو هستم اما دختر من زندانی تو نیست»
تهمینه گشتاسبی، در شهادت‏اش در مقابل کمیسیون حقیقت‏یاب می‏گوید:« وقتی کمیته مشترک بودم بچه سه ساله‏ای را در کمیته مشترک با مادرش در یک سلول قرار داده بودند. پاهای مادرش را شلاق زده بودند و خون‏آلود بود و به سختی راه می‏رفت. هنگام راه رفتن، این بچه به مادرش می‏گفت:"دستت را روی شانه من بگذار و حرکت کن." او از مادرش می‏پرسید که چرا پاهایش خون‏آلود است؟ مادر به او می‏گفت که از پله افتاده است. او از آن به بعد به مادرش توصیه می‏کرد که وقتی راه می‏رود، جلوی پایش را نگاه کند.» این بچه شاهد پانسمان و تراشیدن خون‏های خشک شده پاهای مادرش بود. نام این بچه روزبه است و اکنون در اروپا زندگی می‏کند.
تهمینه در صحبت‏هایش در فیلم شاهدان چشمبندزده، می‏گوید: «پسربچه‏ای که جنسیت خودش را فراموش کرده بود، همیشه فکر می‏کرد که خودش از جنس مرد نیست. او مردها را فقط به شکل بازجو و نگهبان می‏شناخت. وقتی مردی وارد بند می‏شد، گریه می‏کرد و می‏گفت به من هم چادر بدین سرم کنم. او آنقدر گریه و زاری کرد تا این‏که مادرش مجبور شد برای او چادری بدوزد.» او احساس می‏کرد که لخت است و خودش را باید به پوشاند.
تهمینه در جای دیگری از شهادت‏اش در مقابل کمیسیون حقیقت‏یاب، می‏گوید:«من با این‏که نماز نمی‏خواندم ولی برای مدتی دربند نمازخوان‏ها بودم .در آن بند، ٧-٨ بچه کوچک داشتیم. موقع نماز آن‏ها را مجبور می‏کردند که یک ساعت ساکت باشند. این بچه‏ها نمی‏فهمیدند نماز چیست و چرا باید ساکت باشند. بچه‏ها بغل مادرهایشان کز می‏کردند. یک روز بچه‏ها را جمع کردم و برایشان یک طناب به یک جعبه خالی میوه بستم. بچه‏ها با این جعبه بازی و شادی می‏کردند. مرا به خاطر این کار تنبیه کردند . »
منصوره باشکندی، که ده سال در دهه‏ی شصت در زندان جمهوی اسلامی بوده است، در صحبت‏هایش در شاهدان چشمبنده زده، می‏گوید:«... یک عده بچه‏ها که در زندان به دنیا آمده بودند، از فضای بیرون چیزی نمی‏دانستند. تنها چیزهائی که یاد می‏گرفتند، مربوط به داخل زندان بود و با واژه‏های که آشنا می‏شدند، خاله بود که فکر می‏کردند همه‏ی زنانی در آنجا هستند، خاله‏های آن‏ها هستند و همه‏ی مردها، «برادران فنی» هستند. هرموقع یک مرد را می‏دیدند، فکر می‏کردند «برادر فنی» آمده و باید به مادرانشان اطلاع دهند که خودشان را به پوشاند. بعضی مواقع نیز که مادرانشان را صدا می‏کردند، فکر می‏کردند که مادرانشان باید برند و شکنجه شوند. چون در بسیار از مواقع، شاهد شکنجه مادرانشان بودند.»
علی ابراهیم‏زاد، که برادرش را جمهوری اسلامی در دهه‏ی شصت اعدام کرده است، در بخشی از شهادت‏اش در مقابل کمیسیون حقیقت‏یاب، می‏گوید: نیلوفر دختر غلام یک سال ونیم در زندان بود وقتی از زندان بیرون آمد از مردم می‏ترسید او از همه چیز محروم بود. پدرش را کشته بودند و مادرش در زندان بود عموها و عمه‏هایش همه فراری بودند او مثل بچه‏های دیگر که پدر یا مادرشان اعدام شده بودند، نمی‏توانست به مدرسه برود .
سعیده، دخترم، در بخشی از شهادت‏اش در مقابل کمیسیون حقیقت‏یاب، می‏گوید: «در زندان هیچ امکاناتی برای ما بچه‏ها نبود. ما همان امکاناتی را داشتیم که زندانیان بزرگسال داشتند. شاید تفاوت ما با زندانیان دیگر این بود که چیز دیگری غیر از زندان ندیده بودیم. زندگی و دنیای ما همان زندان بود. همه بازی‏ها و تصویر ما از زندگی، همانجا بود. تصویرهایی که از زندان درذهن دارم از سلول‏ها و سالن‏های زندان است. از دوران کودکی چیزهایی که به خاطر دارم، خاطرات تلخ زندان نیست. خاطرات تلخ من زمانی آغار شد که از زندان بیرن آمدم و متوجه شدم که زندگی بقیه بچه‏ها با زندگی من خیلی تفاوت دارد. آنجا بود که تناقض‏ها شروع شد. متوجه شدم که بقیه بچه‏ها مثل من زندگی نمی‏کنند. مجبور بودم در محیط خارج از خانه هویت خودم و پدر ومادرم را مخفی نگهدارم. در مدرسه و جاهای دیگر نباید می گفتم که فرزند یک اعدامی هستم و مادرم یک زندانی سیاسی است. همه این‏ها مثل یک راز باید در زندگی من باقی می‏ماند. باید دروغ می گفتم و پنهان‏کاری می‏کردم. چگونه می‏باید از زیربارسئوال‏هایی از این قبیل که «آیا پدرو مادرت روزه می‏گیرند»، «آیا پدر و مادرت نماز می خوانند» فرار می‏کردم.
مرسده قایدی، در بخشی از شهادت‏اش در مقابل کمیسیون حقیقت‏یاب، می‏گوید: «مطلب دیگری را که می‏خواهم بگویم، در مورد مادری است که اکنون در یکی از کشورهای اروپایی زنده‏گی می‏کند. پسر او امروز این‏جا است. او در آن زمان در زندان حامله بود. او را با همان وضعیت به صندلی بستند و شلاق زدند. می‏دانستند که او حامله است. به او گفتند آن‏قدر او را می‏زنند که بچه‏اش از بین برود، یا اگر هم زنده بماند، سالم به دنیا نیاید. این بچه به دنیا آمد و اکنون حالت طبیعی ندارد.»
گلاویژ حیدری، که همسرش را جمهوری اسلامی در سال‏های اول انقلاب اعدام کرد و خود او را نیز به زندان افکند، در شهادت‏اش در مقابل کمیسیون حقیقت‏یاب، می‏گوید:«وقتی دربند بودم کسی نبود که از بچه‏هایم بخصوص از دختر کوچکم «شنه» مواظبت کند. با تقاضای دایی‏ام که تلاش کرده بود «شنه» را پیش من بیاورند چون کسی نبود که از او مراقبت کند، موافقت کردند. شنه را نزد من به زندان آوردند. رئیس زندان، رفتار بسیار بدی با دخترم داشت. وقتی که از او پرسیدم چرا این گونه دخترم رفتار می‏کنید؟ گفت من او را به چشم یک زندانی سیاسی نگاه می کنم، مثل بچه تو به او نگاه نمی‏کنم. ....ما چهار مادر در یک اتاق شش متری بودیم .سه تخت دو طبقه داشتیم. هر مادری با بچه‏اش روی یک تخت می‏خوابید چونکه «شنه» چهارساله بود به من یک تخت در طبقه دوم داده بودند. یکی از شبهایی که «شنه» را برای خواب بالای تخت بردم، خوابش نمی‏برد مرتب تکان می‏خورد. ناگهان از دستم پرت شد و به زمین افتاد. فریاد زدم و گریه کردم. هم‏اتاقی‏هایم آمدند و او را بغل کردند. «شنه» ضربه مغزی شده بود. من و شنه را با دو نگهبان به بیمارستان بردند. صبح روز بعد ما را به زندان برگرداندند. ...یک بار که خواهر کوچکم به ملاقاتم امده بود «شنه» را پیش او فرستادم .خواهرم نامه‏ای داخل کفش او گذاشت. این نامه درباره اوضاع و احوال خودشان بود. زندانبانان متوجه شدند و نامه را گرفتند و من و «شنه» را به سلول انفرادی بردند. «شنه» به شدت ترسیده بود و فریاد می کشید.
روزبه می‏گوید: «پدرو مادرم  در زندان بودند. من تا حدود چهار سالگی با آن‏ها در زندان بودم. دراین مدت از زندان بیرون نمی‏رفتم. من برای دیدن پدرم به بند مردان هم می‏رفتم و مدتی پهلوی او می‏ماندم .
من از بیماری نرمی استخوان(راشیتیسم) رنج می‏برم که ناشی از کمبود نورآفتاب وشرایط زندان است. تمامی افراد خانواده و فامیل بلندقد و تنومند هستند. من نه بلند قد هستم و نه تنومند .  از تنگی نفس رنج می‏برم. شاید به دلیل همان هوای کثیف زندان و مخصوصا سمپاشی‏هایی است که با حضور ما در زندان انجام می‏دادند.
همیشه سفربرایم دردناک و اندوهگین است. اوائل خودم هم نمی‏دانستم چرا؟ برای گردش و دیدار دوستان می رفتم ولی دلم می‏گرفت. ازخودم می‏پرسیدیم، سفرباید با شادی همراه باشد. چرا من غمگین می‏شوم. بعد از مدت‏ها کند و کاو در درون خودم، دریافتم که سفر من به معنی دوری از مادر و پدرم است. مخصوصا مادرم که دلم می‏خواست همیشه با من باشد، ولی نبود.
شب آزادی را بخوبی بیاد دارم. برای من قدم گذاشتن به دنیایی دیگری بود، دنیایی که مادرم برایم تصویر می‏کرد. شب‏ها برایم تعریف می‏کرد، وقتی آزاد شدیم، خانه می‏خریم و با هم زندگی می‏کنیم. برایت اسباب بازی می‏خرم. برای خانه‏مان پرده می‏خریم، تلویزیون می‏خریم، خانه‏مان را خوشگل می‏کنیم و همه با هم خواهیم بود. اما من تصویری از خانه‏ای که پرده داشته باشد و تلویزیون داشته باشد و خوشگل باشد و من و پدر و مادرم با هم درآن زندگی کنند، نداشتم. سعی می‏کردم این خانه را مجسم کنم، ولی برایم خیلی سخت بود. آنچه برایم روشن بود و خوشحالم می‏کرد این بود که خانه در دارد، اتاق در دارد و من برای وارد شدن به آن نباید از آن دریچه کوچک زندان برای رسیدن به پدرو مادرم هم‏چون ساک وسایلم رد شوم.
...چهره‏ی زنان و مردان پاسدار برایم زشت و کریه بود. از هیچ‏‏کدام از آن‏ها خوشم نمی‏آمد. جلسات ایدلوژیک ، نمازخانه، آرم سپاه و رنگ سیاه برای من نفرت انگیز شده بود. پدرو مادر من اعدام نشدند و من صحنه اعدام ندیدم ولی الان درسن سی و چهارسالگی خواب می‏بینم که مرا می‏خواهند اعدام کنند. احساسی کاملا ملموس و آشنا است. مثل اینکه قبلا تجربه کرده باشم. فکر می‏کنم اگر زمانی بخواهند مرا اعدام کنند، برایم غریب نخواهد بود چرا آنرا بارها درخواب تجربه کرده‏ام . »
شورا مکارمی، می‏گوید: «من خاطرات بسیار واضحی از کودکی دارم اما خاطره روشنی از ملاقات‏های زندان ندارم. قیافه مادرم یادم رفته. بوی مادرم وصدای مادرم یادم رفته. من تمام آن لحظه‏های با ارزش با او بودن را از دست داده‏ام؛ این‏که اگر او بود به من چه می‏گفت، چگونه بغلم می‏کرد و چطور می‏خندید. این فراموشی نابخشودنی است.  
سحر محمدی، که جمهوری اسلامی مادر، پدر، عموم و دو دائی‏هایش را جمهوری اسلامی در دهه‏ی شصت به قتل رسانده است، در بخشی از شهادت‏اش در مقابل کمیسیون حقیقت‏یاب می‏گوید:« ...بارها باید مدرسه‏ام را عوض می‏کردم. به محض این‏که مدیر مدرسه از وضعیت خانواده‏ی من آگاه می‏شد، با شرمنده‌گی، مجبور بود عذر من را بخواهد که مشکلی برای خودش ایجاد نشود. مدت‏ها وضعیت خانواده‌گی‏ام را از کادر مدرسه پنهان می‏کردم. از زمانی که کلاس اول دبستان بودم، مجبور بودم برای توجیه این مسئله که چرا به جای مادرم، مادربُزرگ‌ام به مدرسه می‏آید، به دروغ بگویم که پدرم شغلی دارد که مجبور است با مادرم در شهر دیگری زنده‏گی کند. تصور کنید که یک بچه‏ی شش ساله باید همه‏ی این مسایل را هضم و با آن دست و پنجه نرم می‏کرد. همه‏ی این‏ها کابوس‏هایی هستند که صادقانه بگویم حتا امروز نیز رهایم نکرده‏اند. من هنوز در کابوس می‏بینم که پاسدارها به خانه‏ی ما هجوم آورده‏اند که مامان‌ام را دستگیر کنند. من تلاش می‏کنم مامان‌ام را پنهان کنم، اما هیچ جایی در آن ساختمان پیدا نمی‏شود که او را در آن پنهان کنم. مثل یک دشت بی‏انتها است. پاسدارها می‏ریزند و مامان‌ام نمی‏تواند در جایی قایم شود. 
تانیا احمدی، که جمهوری اسلامی مادرش را در دهه‏ی شصت اعدام کرد، در بخشی از سخنانش در صحن سازمان ملل  در ژنو می‏گوید: «اسم من تانیا است. من در یک زندان در جمهوری اسلامی ایران بدنیا آمده‏ام.  اسفند ١٣۶٢ زمانی که من فقط یک سال داشتم، جسد مادر  بیست‏وهشت ساله‏ام را به خانواده تحویل دادند. پدرم را سه روز پس از تحویل جسد مادرم؛ به تبعید فرستادند.
من هیچ‏وقت زندگی خانوادگی را تجربه نکردم و به عنوان یک زن جوان هنوز نمی‏دانم که مادر چیست! با این‏حال وضعیت من هنوز بدترین وضعیت‏ها نبود، زیرا که من می‏دانم قبر مادرم کجاست! بسیاری از کسانی که در شرایطی شبیه من هستند، حتی محل دفن والدین خود را نمی‏دانند. من نمی‏پرسم که محل دفن مادر من کجاست، سوال من این هست که معنای مادر چیست! من می‏گویم: به من بگو مادر کیست و مادر داشتن به چه معنی است؟»
يکي از زنان زنداني سياسي دهه‏ی شصت، امروز به همراه فرزندش که جواني ست بيست و چند ساله، در حومه‏ی یکی از شهرهای اروپائی زندگی می‏کند. اين جوان بيست و چند ساله، ايام خردسالي را به همراه مادرش در زندان بسر برده است. مادر بدنبال تحمل آن بازجويي‏ها و شکنجه و سلول و بند، از زندان آزاد شده و سال‏هاي بعد، توانست از کشور خارج شود. این مادر و دختر ظاهراً در شرایط امنی در خارج کشور زندگی‏شان را ادامه می‏دهند.‏ اما وقتي اندکي باريک‏تر بشويم و به زندگي امروزی‏شان نگاهی بیاندازیم، در مي‏يباييم که قصه درد هنوز ادامه دارد. از اين قرار که اين مادر گزارش مي‏دهد که بعد از گذشت سال‏ها از دوران زندان، فرزند او هنوز آثار و عوارض پنهان و آشکار آن‏را با خود دارد و از آن رنج مي‏برد. به مثل مادر، روزانه به کار خويش در بيرون از خانه مشغول ست و هر غروب به خانه باز مي‏گردد. اما اگر روزی، به هر دليلي- فرض بگيريد تاخير در حرکت قطار يا اتوبوس – اندکي ديرتر به خانه برسد، دچار اضطراب و سردرگمي و پريشاني مي‏گردد . او از تنهايي در خانه دچار وحشت و اضطراب مي‏شود.
زندان، برای رشد کودکان تأثیر منفی و ویرانگری به جای می‏گذارد، حیات عاطفی، فکری، اجتماعی و روانی آنان را با مخاطرات جدی روبرو می‏‏سازد. در دانش روانشناختی کودک، یک ترم اساسی داریم بنام کاوش یا جستجو در زندگی ایام خردسالی انسان. روانشناسان کودک معتقدند که بخش چشمگیری ازآموخته‏های خود انگیخته کودک نسبت به جهان پیرامون خویش از طریق همین کاوش آزادانه او درمحیطی که در آن بسر می‏برد، صورت می‏گیرد. در بسیار از مواردی که پیشتر به آن‏ها اشاره کردیم، کودکان در زندان، تمام یا بخشی از فضای حاکم را به عنوان تصاویر ذهنی خود از عالم زندگی، بدون دخالت و تأثیری پذیری از بزرگ‏ترها، تنها با مراجعه به دریافتی‏های خود از محیط، در گوشه‏ای از حافظه‏اش نگهداری و در دوران بزرگسالی، در اثر اتفاقات ویژه‏ای، در او به اشکال حسی، عاطفی، روانی و در ارتباط با جامعه و پیرامونش، نمود می‏یابد. آن‏ها در دوران بزرگسالی، با چالشی دوگانه روبرو هستند که در دوران خردسالی از دو محیط متضاد با دو تصویر ناهمگون گرفته‏اند. با نگاهی به  بازی‏های دوران خردسالی یک کودک در زندان، می‏توان اثرات زندان را در مجموعه‏ی از رفتارهای او در بزرگسالی، نه لزوما منفی، مشاهد کرد بدون آن‏که خود از رابطه این دو آگاه باشد و یا بخواهد آن‏را در در وجودش پرورش و یا ایجاد کند؛ اگر تیله‏ای به داخل قوطی نرود، باید به سلول انفرادی فرستاده شود. عروسک پارچه‏ای باید حرف بزند و مسائل‏اش را بگوید. این عروسک، اگر حرف نزند و مسائلش را نگوید، خبیث است.

در زبان من
با پچ پچه اعتراف می‏کنند
با نجوا سیاه می‏پوشند
با سکوت دفن می‏شوند
چه کسی سکوت مرا ترجمه می‏کند؟

 

 

 
 

 

 
   
ENGLISH| اسناد زندان| آمار احکام مرگ در ایران | گالری عکس و طرح | تماس با سایت| تماس با کانون